سلام ارسلان هستم . امروز خيلي اتفاقي يكي از كلاسام تعطيل شد و منم براي اينكه ديگه خب بيكار شده بودم و برنامه هامو جوري چيده بودم كه الان بايد سر كلاس مي بودم . براي همينم رفتم همون كافه اي كه چند وقت پيش ، قبل از اينكه با دوست دخترم كات كنم ميرفتم . حقيقتا نمي خواستم برم ! فقط داشتم از كنارش رد ميشدم و وقتي كه درش ديدم خاطراتم زنده شد و همچين يك غم سنگيني برداشتم و كلا فازم داغون شد . اره بابا خودم ميدونم كه اگر الان به جاي اين كارا ميرفتم درباره ديجيتال ماركتينگ اطلاعات در مي آوردم خيلي بهتر بود و حتي بهتر از اون اگر ميرفتم به يكي از دفتراي ديجيتال ماركتينگ سر ميزدم و يكم باهاشون حرف ميزدم . ولي خب ديگه نميشه ديگه حال ادم بعضي وقتا يه جوري عوض ميشه و ميره تو حس كه ديگه انگار از تو برق كشيده باشه و نتونه ار ديگه اي كنه . اونم تا زماني كه بره يه كاري كنه كه دوباره ريستارت بشه . بگذريم ! رفتم تو كافه و ديدم كه فقط منم تو كافه و كافه كلا خاليه . رفتم نشستم جاي بار با كافي منشون كه رفيقم بود حرف بزنم تا نشستم گفتش كه چي شده تنهايي اومدي چيكار كردي باز ؟ همون جا يك نگاه نافذ كردم بهش و خودش فهميد كه ديگه خيلي خوبه كه بخواد بيخيال بشه . با همديگه صحبت هاي معمولي رو كرديم و براي اينكه يكم حالمون بهتر شه پيشنهاد داد كه آخر هفته پاشيم بريم بردگيم بازي كنيم .
۲۱:۳۹
- ۱۵۴ بازديد
- ۰ نظر